گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ناپلئون
فصل نهم
فصل نهم :قلمروفانی - 1807-1811


I- خانوادة بوناپارت

ناپلئون با افزودن به متصرفات خود به بار خود افزود، زیرا مناطق بسیاری که به امپراطوری ضمیمه کرده بود از حیث «نژاد» و زبان و مذهب و آداب و اخلاق با یکدیگر فرق داشتند؛ از آنها نمی شد انتظار داشت که بدون چون و چرا از فرمانروای بیگانه ای اطاعت کنند که مالیاتشان را به پاریس و فرزندانشان را به جبهة جنگ می فرستاد. وی مجبور بود که در خاک فرانسة شوریده و پرجنجال حضور داشته باشد؛ پس چه کسانی را می توانست انتخاب کند که این شاهزاده نشینها را عاقلانه و صادقانه اداره کنند؟ وی به عدة کمی از ژنرالهای خود جهت ادارة بعضی از مناطق کوچک می توانست متکی باشد؛ از این لحاظ بود که برتیه را فرمانروای نوشاتل، ومورا را مهیندوک برگ و کلو کرد؛ ولی بیشتر ژنرالهای او فرماندهانی بودند که در ظرافتکاریهای پیچیدة حکومت و سیاست تجربه ای نداشتند؛ و بعضی دیگر، مانند برنادوت جاه طلب، به تفوق او حسد می بردند، و جز به سلطنت به چیزی راضی نمی شدند.
از این رو به برادران خود روی آورد که وثیقة وفاداری آنها خونشان بود، وتا اندازه ای آن نیروی بومی را داشتند که در تدارک کنسولا وامپراطوری سهیم باشند. شاید ناپلئون در استعدادها و امکانات آنها مبالغه می کرد، زیرا عرق خانوادگی نیرومندی داشت، و مساعی خود را در راه برآوردن انتظارات روزافزون آنها از لحاظ ثروت و قدرت به کار می برد؛ و اگر چه به آنها پاداشهای مناسب می داد، از آنها انتظار موافقت با سیاستهای خود را داشت- بویژه در تحکیم محاصرة بری که بدان وسیله امیدوار بود انگلیس را مجبور به صلح کند. شاید نیز همکاری آنها قدمی بود در راه وحدت اروپا تحت یک قانون و یک نفر (درهر دو مورد منظور خود او بود) تا باعث ترقی و پیشرفت همگان شود و به جنگهای مربوط به سلسله ها یا ملتها پایان بخشد.

از برادر بزرگتر خود ژوزف آغاز کرد، چه وی ضمن مذاکرات با اتریش و انگلستان نسبتاً خوب خدمت کرده بود. کورنوالیس، پس از مذاکره با او در آمین، او را چنین توصیف کرد: «مردی خوش نیت است، اگرچه خیلی با کفایت نیست، . . . حساس، متواضع، آقامنش، . . . منصف و بی تعصب است، . . . و پیوستگی نزدیک او با کنسول اول شاید تا حدی مانعی باشد برای آن نیرنگبازی و دسیسه ای که وزیر کشور [تالران] از آن به حد کمال برخوردار است.» ژوزف پول را آنقدر دوست می داشت که ناپلئون قدرت را؛ در 1798 توانسته بود که در مورتفونتن، نزدیک پاریس، ملکی عالی بخرد و در آنجا از دوستان و نویسندگان و هنرمندان و اعضای عالیرتبه ای که به دیدنش می آمدند پذیرایی کند. بسیار میل داشت که برادرش او را ولیعهد خود کند، و چون ناپلئون او را به پادشاهی ناپل- یعنی جنوب ایتالیا- گماشت (30 مارس 1806) چندان راضی نشد. فردیناند چهارم پادشاه مخلوع بوربون، با کمک ناوگان بریتانیا به سیسیل چسبیده بود، و ملکه اش ماریا کارولینا، به منظور بازگرداندن او به تخت و تاجش، شورشی در خاک ایتالیا برپا کرده بود. ناپلئون چهل هزار سرباز به رهبری ماسنا ورینیه به آنجا فرستاد تا آن شورش را، به هر قیمتی که شده، فرونشانند؛ این عده چنین کردند، آن هم با سبعیتی که خاطرة آن طی نسلها باقی ماند. ژوزف در صدد برآمد که با حکومت معتدل و مهربان خود وفاداری اتباعش را جلب کند، ولی ناپلئون به او اخطار کرد که «فرمانروا، برای استقرار خود، باید کاری کند که مردم از او بیشتر بترسند تا دوستش داشته باشند.» با این حال، داوری نهایی او دربارة ژوزف مساعد بود:
ژوزف کمکی به من نکرد، ولی مرد بسیار خوبی است. . . . صادقانه مرا دوست دارد و تردیدی ندارم که برای خدمت به من حاضر است هرکاری در دنیا انجام دهد. اما صفات او فقط به درد زندگی خصوصی می خورد، طبیعتی آرام و مهربان دارد، دارای استعداد و معلومات است؛ رویهمرفته مردی دوست داشتنی است. در انجام وظایف خطیری که به او محول کردم نهایت کوشش خود را به کار برد. نیاتش خوب بود؛ و بنابراین، تقصیر عمده متوجه من است که او را از حد امکانش بالاتر بردم.
برادر دیگر به نام لوسین، که در 1775 تولد یافته بود، مزاجی دمدمی داشت، و اگرچه ناپلئون دارای این خصلت نیز بود، جلو آن را با جاه طلبی شدید خود می گرفت. ناپلئون از لحاظ رسیدن به مقام کنسولی تا حدی مدیون او بود، زیرا لوسین بود که به عنوان رئیس شورای پانصد نفری نگذاشت که «غاصب» از حمایت قانون محروم شود، و از سربازان خواست که شورا را متفرق کنند، و بدین ترتیب ناپلئون را به پیروزی رساند. سپس، هنگامی که پیشنهاد کرد برادرش به مقام سلطنت برسد، هنوز موقع مقتضی نبود؛ لاجرم ناپلئون، با اعزام او به اسپانیا به عنوان سفیر، وی را از صحنه دور ساخت. در آنجا، لوسین تمام وسایل ممکن را برای افزودن ثروت خود به کار برد، و تا مدتی از ناپلئون ثروتمندتر بود.
پس از بازگشت

به پاریس آن ازدواج سیاسی را که ناپلئون توصیه می کرد نپذیرفت، و با زن دلخواه خود ازدواج کرد، و به منظور اقامت در ایتالیا به این کشور رفت. در طی خطرهای حکومت صد روزه به پاریس بازگشت تا در کنار برادر خود بماند. وی دارای استعداد ادبی و طبع شاعری نیز بود و حماسه ای طولانی دربارة شارلمانی سرود.
برادر دیگر، لویی، نیز خلق و خویی مخصوص به خود داشت – همراه با درجه ای از کفایت و ثبات عقیده- و همین امر باعث می شد که از تحکم برادرش ناراحت شود. ناپلئون هزینة تحصیل او را پرداخت، و او را به عنوان آجودان خود به مصر برد. درآنجا لویی از یک امتیاز سربازی استفاده کرد و سوزاک گرفت، وسپس بر اثر بیحوصلگی حاصر نشد کاملاً معالجه شود.» در 1802، بنا به تقاضای ژوزفین، ناپلئون لویی را وادار کرد که با اورتانس دوبو آرنه، بر خلاف میلش، ازدواج کند.1 لویی شوهری بی تربیت بود، و اورتانس همسری بدبخت و بیوفا، که در نتیجة مهربانی و لطفی که از پدر فرضی خود دیده بود قدری لوس شده بود هنگامی که در 15 دسامبر 1802 پسری زایید (ناپلئون-شارل)، شایعاتی منتشر شد مبنی برآنکه کنسول اول پدر آن کودک است؛ و این تهمت ناروا تا آخرین روزهای حیات ناپلئون و اورتانس آنها را رها نکرد. ناپلئون با قبول فرزندی آن طفل تا اندازه ای به آن شایعات دامن زد، و از راه مهر او را «ولیعهد ما» نامید ولی آن کودک در پنجسالگی درگذشت. اورتانس تا مدتی به جنون مبتلا شد.در 1804 پسر دیگری آورد که او را ناپلئون – لویی نام نهادند و در 1808 شارل-لویی ناپلئون بوناپارت را زایید که بعدها ناپلئون سوم شد.
در 5 ژوئن 1806، ناپلئون برادر سختگیر خود را به سلطنت هلند رساند. طولی نکشید که وی به مردم هلند دل بست. وی می دانست که چه مقدار از پیشرفت هلند متکی به تجارت با انگلیس و مستعمرات این کشور است؛ و هنگامی که هلندیها روشهایی برای نقض محاصرة بری علیه کالاهای انگلیسی یافتند، لویی از تعقیب آنها خودداری کرد؛ از ناپلئون اصرار و از لویی انکار. از این رو قوای فرانسوی به هلند تاخت؛ لویی استعفا کرد (اول ژوئیة 1810)؛ ناپلئون هلند را به فرانسه ضمیمه کرد و آن را تحت نظارت مستقیم خود قرار داد. لویی به گراتس رفت و به نویسندگی و شاعری پرداخت و در 1846 در لیوورنو درگذشت.2

1. در واقع هر دو طرف به ازدواج با یکدیگر بی میل بودند. ـ م.
2. ناپلئون در سنت هلن تعبیر خود را از این موضوع برای لاس کازه بدین گونه شرح داده است: «لویی به محض ورود به هلند تصور کرد بهترین چیز آن خواهد بود که او را از آن به بعد هلندی بخوانند، و خود را به حزبی که طرفدار انگلیس بود کاملا وابسته کرد، و باعث تشویق قاچاق شد و به این ترتیب با دشمنان ما در نهان همکاری کرد. . .. چه کاری می توانستم بکنم؟ آیا هلند را به دست دشمنانم بسپارم؟ آیا پادشاه دیگری برای آن تعیین کنم؟ ولی در آن صورت آیا از این شخص می توانستم انتظار بیشتری داشته باشم تا از برادرم؟ آیا همة پادشاهانی که روی کار آوردم تقریباً به همان ترتیب عمل نکردند؟ از این لحاظ بود که هلند را به امپراطوری ضمیمه کردم؛ این اقدام تأثیر بسیار نامطلوبی در اروپا به وجود آورد، و در ایجاد بدبختیهای ما بی اثر نبود.»

اورتانس در 1810 از لویی جدا شد، و هر ساله مبلغ 000’000’2 فرانک از ناپلئون برای نگهداری فرزندان خود گرفت. به این مقدار، از سال 1811، مبلغ دیگری در نتیجة رابطه با کنت شارل دوفلائو افزوده شد؛ اما مادام دورموزا می گوید که اورتانس «طبعی فرشته وار داشت، ... چقدر صادق، چقدر پاکدل، چقدر از بدی به دور بود.» پس از استعفای اول ناپلئون، به مادر خود در مالمزون پیوست، و در آنجا مورد توجه کامل تزار آلکساندر واقع شد. با لویی هجدهم در برابر چشمان وحشتزدة اعضای خانوادة بوناپارت شام خورد. در بازگشت ناپلئون از جزیرة الب، میزبان او شد. هنگامی که ناپلئون دوباره استعفا کرد، اورتانس در نهان گردنبندی از الماس به او داد که آن را به مبلغ 000’800 فرانک خریده بود؛ پس از مرگ ناپلئون در سنت هلن، این گردنبند را زیر بالش او یافتند. ژنرال دومونتولون آن را به اورتانس مسترد کرد و او بدان وسیله از فقر وفاقه نجات یافت. اورتانس در 1837 درگذشت و در کنار آرامگاه مادر خود در روئه به خاک سپرده شد. در آن روزهای بحرانی، در هر زندگی چندین زندگی بود.
ژروم بوناپارت، که جوانتر از سایر برادران بود، زندگیها و همسرهای خود را میان دو نیمکره تقسیم کرد. وی در 1784 به دنیا آمد، در شانزدهسالگی به خدمت در گارد کنسولی فراخوانده شد، در دوئل جنگید، زخم برداشت، به نیروی دریایی تبعید شد، به عیش و عشرت پرداخت و برای پرداخت هزینة آن از بورین وام گرفت. بورین نیز برای وصول وامهای دریافت نشده صورت حسابی برای ناپلئون فرستاد. هنگامی که ژروم در برست مبلغ 000’17 فرانک مطالبه کرد، ناپلئون به او نوشت:
آقای ناوبان دوم، نامة شما را دریافت داشتم، و منتظرم بشنوم که بر روی رزمنا و خود پیشه ای می آموزید که آن را راه افتخار خود می دانید. اگر در جوانی بمیرید، تفکرات تسلی بخشی خواهم داشت، ولی اگر به شصت سالگی برسید بی آنکه به میهن خود خدمتی کرده یا بی آنکه خاطرات شرافتمندانه ای به جای نهاده باشید، بهتر است که اصلاً زندگی نمی کردید.
ژروم در هند غربی از نیروی دریایی بیرون آمد، به بالتیمور رفت، و در آنجا در 1803 در نوزدهسالگی با الیزابت پترسن، دختر بازرگانی محلی ازدواج کرد. هنگامی که او را به اروپا آورد، یک دادگاه فرانسوی به دلیل صغیر بودن این زن و شوهر از تصدیق ازدواجشان خودداری کرد، و ناپلئون جلو ورود آن زن را به فرانسه گرفت. الیزابت به انگلیس رفت و در آنجا کودکی زایید که او را ژروم ناپلئون بوناپارت نام نهاد. سپس به آمریکا بازگشت و از طرف ناپلئون کمک هزینه دریافت داشت، و مادر بزرگ چارلزجوزف بوناپارت شد که، در زمان تئودور روزولت، به مقام وزارت نیروی دریایی آمریکا رسید.

ژروم در ارتش فرانسه به مقامی نایل آمد و در مبارزات 1806- 1807 از خود دلیریها نشان داد و چندین قلعة پروسیها را تصرف کرد. ناپلئون به پاداش این عمل پادشاهی وستفالن را-که ترکیبی بود از مناطقی که از پروس هانوور و هسن- کاسل گرفته شده بود – به او بخشید. آنگاه برای آنکه شامة او را با عطر و بوی پادشاهی آشنا کند، شاهزاده خانم کاترین، دختر پادشاه وورتمبرگ، را برای برای او به زنی گرفت. در 15 نوامبر 1807 ناپلئون نامه ای به ژروم نوشت که روحیة فرمانروایی است که هنوز پایبند قانون اساسی می باشد:
به ضمیمه، قانون اساسی را که برای کشورتان تهیه شده است می فرستم. این قانون شامل شرایطی است که براساس آن از همة حقوق پیروزی، و همة ادعا هایی که دربارة کشور شما داشته ام، چشم می پوشم. باید آن را صادقانه رعایت کنید ... به حرف کسانی گوش ندهید که می گویند اتباعتان آنچنان به بردگی خوگرفته اند که به سبب سودهایی که به آنها می رسانید از شما سپاسگزار نخواهند بود. در کشور سلطنتی وستفالن، آدم با هوش بیش از آن است که عده ای می خواهند که شما باور کنید؛ و تخت شما هرگز استوار نخواهد شد مگر بر پایة اعتماد و محبت افراد عادی. آنچه مردم آلمان بیصبرانه از شما می خواهند این است که مردانی که فاقد مقام موروثی هستند ولی دارای استعداد و کفایت قابل توجه می باشند، به طور متساوی از الطاف و شغلهای شما بهره مند شوند، و هر گونه آثار سرفداری، یا سلسله مراتب فئودالی میان پادشاه و پایینرین طبقه اتباع شما از میان برود. مزایای قانون نامة ناپلئون، محاکمات، علنی، و برقراری هیئتهای منصفه، باید از جنبه های حکومت شما باشد ... برای بسط و تحکیم سلطنت شما من بیشتر متکی به این جنبه ها هستم تا به درخشانترین پیروزیها. مایلم که اتباع شما به اندازه ای از آزادی، برابری، و پیشرفت برخوردار شوند که تا این تاریخ مردم آلمان از آن خبر نداشته اند ... چنین روش حکومتی سد محکمتری میان شما و پروس خواهدبود تا رودخانة الب، قلعه ها، و حمایت فرانسه .
ژروم در بیست و سه سالگی خیلی جوان بود که قدر این نصایح را بداند. وی که داری آن تسلط بر نفس و داوری متین جهت حکومت نبود، شیفته عظمت و تجمل شد؛ وزیران خود را به منزلة افراد زیر دست و پست دانست؛ سیاستی خارجی مخصوص به خود در پیش گرفت؛ و برادر خود را که معیار کارش قارة اروپا بود آزرده خاطر ساخت. هنگامی که ناپلئون در نبرد اساسی لایپزیگ شکست خورد (1813)، ژروم نتوانست «اتباع» خود را جهت دفاع از امپراطوری وفادار نگاه دارد؛ دولتش منقرض شد، و ژروم به فرانسه گریخت. بعدها به بردارش و واترلو دلیرانه کمک کرد، و سپس نزد پدر زنش در وورتمبرگ پناهنده شد. آن قدر عمر کرد که در زمان برادرزاده اش، ناپلئون سوم، به ریاست سنا برسد، واین اقبال را داشت که در دورة اعتلای قلمرو فانی دیگری بدرود حیات گوید (1860).
اوژن دوبو آرنه شاگرد بهتری بود. در زمان ازدواج ناپلئون با مادرش، جوانی پانزدهساله و دوست داشتنی بود. درآغاز، آن ژنرال چابک را مزاحم و مخل می دانست، ولی بزودی

مورد الطاف و توجه روز افزون ناپلئون قرارگرفت. هنگامی که به عنوان آجودان آن جهانگشای طوفان مانند به ایتالیا و مصر برده شد، در خود احساس غرور کرد. در زمانی که از بیوفایی مادرش خبر یافت، احساساتش میان آن زن و شوهر تقسیم شد؛ اشکهای او وحدت آنان را به قرار ساخت، و ازآن به بعد رابطة وفاداری میان پدر خوانده و فرزند خوانده هرگز قطع نشد. در 7 ژوئن 1805، ناپلئون اوژن را نایب السلطنة ایتالیا کرد، ولی چون دید که مسئولیتی برگردن آن جوان بیست و چهارساله گذاشته است، مجموعه ای از نصایح و آداب ملکداری برایش فرستاد:
با سپردن کشور سلطنتی ایتالیای خودمان به شما، دلیلی نشان داده ایم از احترامی که رفتار شما در ما برانگیخته است. ولی شما هنوز در سنی هستید که نمی توانید فساد قلب بشر را درک کنید؛ بنابراین به شما توصیه کنم که محتاط و مراقب باشید. اتباع ایتالیایی ما طبیعتاً از اتباع فرانسوی ما مکارترند. تنها راه حفظ احترام آنها و خدمت در جهت سعادتشان این است که به کسی کاملاً اعتماد نکنید، و هرگز عقیدة واقعی خود را دربارة وزیران و کارمندان عالیرتبة دربار به کسی نگویید. ریا و تقیه، که طبیعتاً در سن بالغتری در کار می آید، باید درسن شما مورد تأکید قرار گیرد و به حساب آید ...
در هر مقامی، غیر از نیابت سلطنت ایتالیا، می توانید افتخار کنید که فرانسوی هستید؛ ولی در این مقام باید آن را فراموش کنید، و اگر مردم ایتالیا باور نکنند که آنها را دوست دارید، باید بدانید که شکست خورده اید. آنها می دانند که عشق بدون احترام وجود ندارد. زبانشان را فرا گیرید؛ با مردم معاشرت کنید؛ به عنوان توجه مخصوص، آنها را برای وظایف عمومی برگزینید.
هر چه کمتر حرف بزنید بهتر است؛ برای شرکت در مباحثات رسمی، به اندازة کافی تربیت نشده اید و به حد لزوم اطلاعات ندارید. طرز گوش دادن را یاد بگیرید، و به خاطر داشته باشید که سکوت غالباً به اندازة اظهار فضل مؤثر است. از هر جهت از من تقلید نکنید، احتیاج به خودداری بیشتری دارید. ریاست شورای دولتی را به عهده نگیرید؛ به اندازة کافی تجربه ندارید که این کار را به طور موفقیت آمیز انجام دهید ...
در حال، هرگز آنجا به سخنرانی نپردازید. ... بی درنگ خواهند دید که برای بحث درباره امور کفایت ندارید. تا زمانی که فرمانروایی زبان خود را نگاه می دارد، قدرت او نامعلوم است؛ هرگز نباید حرف بزند مگر آنکه بداند که قادرترین فرد در جلسه است ...
آخرین نکته: نادرستی را بیرحمانه مجازات کنید ...
اوژن انتظارات امپراطور را بر آورد: با کمک وزیران خود به اوضاع مالی سروسامانی بخشید؛ خدمات عمومی را اصلاح کرد؛ راه ساخت؛ قانون نامة ناپلئون را به کار برد، و ارتش ایتالیا را با شجاعت معمول خود و مهارتی روز افزون رهبری کرد. امپراطور که از کار او راضی بود درسال 1807 با او دیدار کرد، و از این فرصت با صدور «فرمان میلان» استفاده کرد تا با مقررات سخت در برابر دستور شورای سلطنتی انگلستان- که بر طبق آن کشتیهای بیطرف باید، قبل ازآنکه راه قارة اروپا را در پیش گیرند در یک بندر انگلیسی لنگر بیندازند- عکس العمل نشان دهد. اوژن نهایت سعی خود را در راه دشوار اجرای محاصرة بری به کار برد. در همة جنگها

و استعفاها، وفاداری خود را به ناپلئون حفظ کرد و سه سال بعد از فوت پدر اختیاری خود درگذشت (1824). ستندال در کتاب صومعه پارما بکرات ازخاطرة فراموش نشدنی دوران سلطنت وی در ایتالیا یاد کرده است.
ناپلئون که مقدار متصرفاتش بیش از تعداد برادرانش بود، به خواهرانش نیز زمینهایی بخشید. به الیزا (ماریاآنا) و شوهر مهربانش فلیچه با تچوککی شاهزاده نشینهای پیومبینو و لوکارا داد؛ وی در آنجا برای کارهای عمومی پول خرج کرد؛ ادبیات و هنر را سرپرستی نمود؛ وبه تشویق پاگانینی پرداخت، به طوری که در سال 1809 ناپلئون او را مهیندوشس توسکانا کرد وآن زن در آنجا سرسختانه نیکوکاری خود را همچنان ادامه داد.
پولین بوناپارت، که ناپلئون او را زیباترین زن روزگار خود می دانست، نمی توانست زییاییهای خود را محدود به یک بستر کند. در هفدهسالگی (1797) با ژنرال شارل لوکلر ازدواج کرد؛ چهارسال بعد - شاید برای جلوگیری از سبکسری او – ناپلئون به او دستور داد که شوهرش را در سفر سن – دومینیگ درجنگ علیه توسن لوورتور همراهی کند؛ لوکلر در آنجا براثر ابتلا به تب زرد درگذشت؛ پولین با جنازة او به اروپا بازگشت، در حالی که از زیبایی افسانه وارش در نتیجة تب کاسته شده بود. در 1803 با پرنس کامیلو بورگزه ازداوج کرد، ولی بزودی راه و رسم بیوفایی پیش گرفت، و کامیلو برای تسلی خاطر به آغوش معشوقه ای پناه برد. ناپلئون از دایی خود و او به نام کاردینال فش خواهش کرد که به ملامت او بپردازد، و به او گفت: «از طرف من به او بگویید که مثل سابق زیبا نیست، و چند سال دیگر کمتر زیبا خواهد بود، در صورتی که می تواند خوب باشد و سرتاسر عمر مورد احترام بماند.»
پولین، که تأدیب نشده بود، از شاهزاده جدا شد، و خانة مجلل خود را بر روی افراد عشرت طلب گشود. ناپلئون او را دوشس گواستالا (در ایالت ردجوامیلیا در ایتالیا) کرد، ولی او ترجیح داد که مقر خود را در پاریس قرار دهد. ناپلئون که شیفتة قیافه و روش و طبیعت خوب او شده بود. تخطیهای او را تحمل می کرد؛ تا اینکه در آینه دید که ادای ملکه ماری لویز را در می آورد. از این رو وی را به ایتالیا تبعید کرد، و او در آنجا پس از چندی سالنی دایر کرد. بعدها (چنانکه خواهیم دید) در مصایب به کمک او شتافت. در 1825 به شوهر خود پیوست، و در آغوشش جان داد. وی گفته بود: «با این همه، پولین مهربانترین مخلوق عالم بود.»
کارولین تقریباً به همان اندازه زیبا، ولی در اواخر عمر زیانکارتر بود. گفته اند که پوستش مثل اطلس صورتی بود. «بازوان، دستها، و پاهایش در حد کمال؛ و از این بابت شبیه همة اعضای خانوادة بوناپارت بود.» در هفدهسالگی (1799) با ژوآشم مورا، سرداری که پیش از آن در نبردهای مصر و ایتالیا شهرتی به هم رسانده بود، ازدواج کرد؛ وبه سبب همین خدمات و اقدام حیاتی او در مارنگو ناپلئون او را مهیندوک برگ و کلو کرد. هنگامی که در پایتخت خود دوسلدرف سرگرم بود، کارولین در پاریس ماند و چنان با ژنرال ژونو گرم گرفت که ناپلئون

او را به بوردو فرستاد. مورا برای باز یافتن همسر خود به پاریس مراجعت کرد، ولی جنگ، مورد علاقة او و خطر، کار ذوقی او بود. کارولین در غیبتهای مکرر او در صحنة جنگ، ادارة امور دوکنشین را به عهده گرفت، و کارها را چنان به خوبی تمشیت داد که غیبت مورا غیر از لباسهای مجللش احساس نمی شد.
بالاتر از این برادران و خواهران شهوتپرست، مادرشان لتیتسیا محکم و اغفال ناشده و تباهی ناپذیر نشسته بود. این زن، با غرور شدید و تاثر سخت، در پیروزیها و مصایب آنها سهیم بود. در 1806 ناپلئون مبلغ 000’500 فرانک فوق العادة سالانه برایش معین کرد. همچنین خانه ای زیبا با مستخدمان بسیار در پاریس در اختیارش گذاشت، ولی او با صرفه جویی عادی خود می زیست و می گفت که با توجه به بخت برگشتگی احتمالی ناپلئون پس انداز می کند. به او مادام مر (بانوی مادر) خطاب می کردند، و اگرچه خودداری نفوذ سیاسی بود به دنبالش نمی گشت. همراه پسر خود به جزیرة الب رفت و بازگشت، وبا اضطراب و دعا خواندن ناظر واقعة هیجان انگیز صد روزه بود. در 1818 از دولتهای بزرگ خواست که مردی را، که در این زمان به سبب بیماری، خطری برای آنها نداشت از سنت هلن آزاد کنند ولی جوابی به او داده نشد. ولی مرگ ناپلئون، الیزا، پولین و چند تن از نوادگان خود را با خونسردی عادی خود تحمل کرد، و در 1836 در سن هشتاد و شش سالگی درگذشت. زن به این می گویند!
علت اینکه سلطة این خانواده دوام نیافت تا اندازه ای معلول این واقعیت بود که بر نیازهای اقوام تابع تکیه نداشت، و همچنین به این سبب که هر کدام از آن فرمانروایان (غیر از اوژن) تکرو بودند، و عقاید و امیال خود را داشتند- ناپلئون بیش از همه این طور بود. ناپلئون، اول به فکر قدرت خود بود، و قوانینی وضع کرد که در مقایسه با دستگاه فئودالیته ای که بی اثر شده بود عالی به نظر می آمد؛ ولی با سختگیریهای مالی و نظامی خود آنها را محدود و ضعیف کرد. اگر چه فئودالیته (ملوک الطوایفی) را از بین برد، فئودالیتة دیگری را بنیاد نهاد که ویژة خود او بود. برادران وخواهران خود را تیولداران عطای خود می شمرد، و بنابر این از آنها می خواست که رعایای مطیعی باشند؛ درزمان جنگ، سرباز برایش تهیه کنند؛ و در زمان صلح، مالیات. وی عقیدة خود را دربارة این وضع چنین توضیح می داد که تقریباً همة سرزمینهایی که بدین ترتیب اداره می شد در جنگهایی به دست آمده بود که دولتهای بزرگ او را مجبور به شرکت در آنها کرده بودند؛ بنابراین سرزمینهای مزبور تابع «قوانین» جنگی بودند، و می بایستی خود را خوشبخت بدانند که از قوانین کاملاً جدید فرانسه وحکومت مهربان مردی مستبد ولی روشنفکر استفاده می کنند. اما در مورد خانواده اش، موضوع را با تأثر در سنت هلن اجمالاً چنین بیان کرد:
بسیار روشن است که خانواده ام به من زیاد کمک نمی کردند ... دربارة قدرت اخلاقیم

حرفهای زیادی زده اند، ولی من به طرز قابل ملامتی نسبت به خانواده ام ضعیف بودم. و آنها از این وضع بخوبی خبر داشتند، پس از آنکه اولین طوفان مقاومتم فرو می نشست، پشتکاری و سماجت آنها همیشه فائق می آمد، و با من هر چه می خواستند می کردند، در این مورد اشتباهات بزرگی کردم، اگر هر یک از آنها انگیزة مشترکی به توده هایی داده بودند که ادارة امورشان را به آنها سپرده بودم، می توانستیم به اتفاق یکدیگر تا قطبهای زمین برویم؛ همه چیز در مقابل ما سقوط می کرد؛ می توانستیم که صورت کره را عوض کنیم. من سعادت چنگیزخان را نداشتم که دارای چهار پسر بود، و هیچ یک از آنها رقابتی بهتر از این نمی شناخت که به او صادقانه خدمت کند. هرگاه یکی از برادرانم را به سلطنت می رساندم. فوراً خود را پادشاه «براثر لطف خداوند» می دانست؛ و این عبارت کاملاً مسری شده بود. وی دیگر آن جانشینی نبود که بتوانم به او اعتماد کنم؛ به صورت دشمنی بود که می بایستی از او برحذر باشم. کوششهای او کمکی به کوششهای من نمی کرد ولی در جهت استقلال خود او به عمل می آمد ... برادرانم در واقع مرا به منزله مانعی می دانستند ... بیچاره ها! وقتی که شکست خوردم، دشمنان خلع آنها را بزور نخواستند وحتی آن را بر زبان نیاوردند [زیرا خلع آنها خود به خود انجام گرفت]؛ و حالا هیچ یک از آنها قادر به برانگیختن نهضتی ملی نیست. آنها که با زحمت من در پناه قرار گرفته بودند، از نعمتهای سلطنت بهره مند شدند، بار را من به تنهایی می کشیدم.
ناپلئون پس از آنکه شاهزاده نشینهایی را فتح کرد که شمار آنها از شمار شاهزاده و شاهزاده خانمهای همخونش بیشتر بود، محلهایی را که از لحاظ سوق الجیشی اهمیت زیادی نداشتند به سرداران یا سایر خدمتکاران خود سپرد. از این رو مارشال برتیه استان نوشاتل را دریافت داشت؛ کامباسرس فرمانروای پارما شد و لوبرون دوک پیاچنتسا. از سایر ایالات ایتالیا، دو کنشینهای کوچکی را جدا کردند؛ فوشه دوک اوترانتو شد و ساواری دوک روویگو. سرانجام، ناپلئون امیدوار بود که قسمتهای تجزیه شدة ایتالیا را به صورت یک کشور درآورد و آن را به منزلة واحدی در یک فدراسیون اروپایی، تحت رهبری فرانسه وسلسلة خود، وارد کند – آن هم به شرطی که آن واحدها، که به اختلافات خود افتخار می کردند و به مقام یکدیگر حسد می بردند، می توانستند این تصورات باطل را که موجب پایداری آنها می شد در نوعی کلیت از بین ببرند و تا حدی آماده باشند که بگذارند دولتی دور دست و بیگانه قوانین آنها را بنویسد و تجارتشان را تنظیم کند!